دور تا دور اتاقمان را زهر پاشیده ایم
بر کفش مهر زده ایم "مهمان ناخوانده ممنوع"
به سقف پناه برده است,دل پایین آمدن ندارد
شیفته زندگیست...
پاورچین پاورچین پایین می آید اما هراس مرگ سراپای وجودش را فرا گرفته است
سلاح برمیدارم
دوباره زهر میپاشم
دهان باز میکند و با سر فرو می آید...سقوط میکند..
کنارش چمباتمه زده ام و غرق در افکارم
"اگر عقربی را درون حلقه بسته آتش بیندازی میچرخد,وقتی راهی نیافت نیشی به خود میزند
" تمام"
به همگان خواهم آموخت:
اینجا خانه ها ی سنگی که سهل است؛خانه دلها هم مهمان ناخوانده نمیخواهد,پس
"ورود ممنوع"
نظرات شما عزیزان: